یکی بود یکی نبود یه زن و شوهری بودن ...
دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا


یکی بود یکی نبود .

 

یه زن و شوهر بودن که با هم زندگی میکردن . دو تا هم بچه داشتن . یه دختر و یه پسر کوچیک .

 

شوهره صبحا میرفت سر کار شبا ساعت هشت که میشد بر می گشت خونه .

 

زنه هم خونه رو جمع و جور میکرد ، غذاهای خوشمزه درست میکرد ، خیاطی میکرد ، به گلای کنار پنجره ی آشپزخونه

 

آب میداد .برای بچه ها داستان میخوند . بهشون مشق می گفت . باهاشون نقاشی میکشید . کیک براشون درست

 

میکرد .

 

زنه همیشه به شوهرش احترام میذاشت . همیشه با صدای آروم باهاش حرف میزد . هیچ وقت حرف تند و

 

تلخی بهش نمیزد . هیچ وقت سلیقه ، فکر و حرفای شوهرشو کوچیک نمیکرد .هیچ وقت بهش برچسب نمیزد .

 

وقتی شوهرش نبود خریدا رو خودش میکرد که شب وقتی شوهرش از سرکار میاد مجبور نباشه خرید کنه . تو خونه لباسای

 

گلدار میپوشید . همیشه موقع غذا درست کردن به این که شوهرش اونو دوست داره یا نه هم فکر میکرد . هیچ وقت

 

شوهرش یا بچه هاشو مجبور نمیکرد غذایی که دوست ندارن اما براشون مفیده رو بخورن . هیچ وقت خریدایی که برای

 

خودش یا بچه هاش میکرد یا کادوهایی که به بقیه تو روز تولد یا عروسیشون میداد و از شوهرش پنهان نمیکرد . همیشه به

 

شوهرش راست میگفت .

 

 

اگر چیزی تو خونه احتیاج داشتن به شوهرش میگفت .

 

 

مرد هم زنشو دوست داشت و بهش احترام میذاشت .

همیشه به نظرای زنش توجه میکرد.

 

 

تو خونه همیشه کارایی که زنش نمیتونست انجام بده مثل جا به جا کردن یخچال و اجاق گاز و اون انجام میداد .

 

 

هر روز صبح زود وقتی پا میشد سرحال میرفت سرکار .

 

 

مرده اصلا تو خیابون به زنای دیگه نگاه نمیکرد .

 

 

هیچ وقت نمیگفت خیلی کار میکنه و خسته است از این همه کار . هیچ وقت نمی گفت اون موقع که مجرد بود

 

پولدارتر بود .

 

 

مرد هیچ وقت نمیگفت اینجا خونه ی منه و من پولشو دادم .

 

 

شب که میشد برمی گشت خونه زنشو بغل میکرد و میشستن کنار همدیگه .

 

 

یه کم با هم حرف میزدن ، راجع به بوی غذایی که حس میکردن ، که این دفعه چی توش ریخته که این بو رو گرفته ،

 

راجع به آدمایی که اون روز دیدن ، راجع به خاطرات خوب قبلناشون ، راجع به زمونه ، راجع به همه چی .

 

 

بعد میرفت سراغ بچه ها و باهاشون حرف میزد .

 

 

زن هیچ وقت نمیگفت اگر مجرد مونده بود زندگی بهتری داشت و آزادتر بود . هیچ وقت از موقعیت بهتر

 

خواستگارای قبلیش حرف نمیزد . هیچ وقت به شوهرش نمیگفت درآمدت کمه یا کم کار میکنی .همون قدر که

 

شوهرش در می آورد براشون بس بود .

 

 

هیچ کدوم از اونا نه زن به شوهر نه شوهر به زن نه زن و شوهر به بچه هاشون هیچ وقت نمیگفتن تو آبروی منو با این

 

چیز یا این کار میبری . آبروی هیچ کدوم مهم تر از شخصیت اون یکی نبود . وقتی بچه ها غذا یا میوه یا شیرینی ای

 

رو تو یه مهمونی زیاد میخوردن زنه با چشم غره رفتن به اونا اونا رو ناراحت نمیکرد .

 

 

موقع خرید کردن با هم حرکت میکردند و هیچ وقت از هم دیگه جدا نمی شدند . هیچ وقت وقتی بچه ها اسباب بازی‌

 

لباس یا کفشی رو دوست داشتن پدر و مادرشون نمیگفتن دها  تیه ! یا زشته !

 

 

وقتی مرده لباسی میپوشید که زنه از رنگش خوشش نمی اومد اونو مجبور نمیکرد لباسشو عوض کنه . هیچ وقت هم وقتی

 

میرفت خونه ی مادرش و مادرش که مثل اون از اون رنگ لباس خوشش نیومده بود میگفت چقدر رنگ

 

لباسش زشته حرف مادرشو با سر تکون دادن یا حرفایی مثل شوهرمه دیگه ! تایید نمیکرد .

 

 

مرد هم هیچ وقت وقتی میرفت خونه ی پدرش و پدرش میگفت این زن این عیبا رو داشت و ما نمیدونستیم اما

 

حالا فهمیدیدم حرف باباشو با تکون دادن سر و یه افسوس و آه با صدای بلند تایید نمیکرد .

 

مرد هیچ وقت زنشو با زنای دیگه مقایسه نمیکرد .هیچ وقت تو خونه داد نمیزد .هیچ وقت نمی گفت آخه به تو هم

 

میگن زن ؟

 

هیچ وقت چپ چپ با چشم غره به زنش یا بچه ها نگاه نمیکرد که زهره شون بترکه .

 

زن وقتایی که وسایل اضافی رو زمین ولو بود تهدید نمی کرد که اگر جمعشون نکنن اونا رو از پنجره میندازه بیرون .

 

هیچ وقت وقتی قرار بود مهمون بیاد و خونه تمیز بود وقتی بچه اش میخواست با دستای خاکی به عسلی دست بزنه رو

 

دست بچه اش نمیزد و وقتی شوهرش با میوه هایی که خیلی سالم نبودن بر می گشت خونه دعواش نمی کرد .

 

 

زنه تا اون موقع از روی قهر از خونه بیرون نرفته بود .

 

 

مرده هم هیچ وقت از روی عصبانیت خونه رو ترک نکرده بود .

 

 

مرده برای کشیدن چند پک سیگار گاهی از خونه خارج نمیشد .

 

 

 

هیچ وقت هیچ کدوم نمیگفتن تو نمیدونی چطور باید بچه تربیت کرد .

 

زنه هیچ وقت نمیگفت این خونه مال منه چون این منم که اکثر اوقات توشم ‍پس من باید تعیین کنم وسایلا

 

چطوری توش چیده بشن . بچه ها خودشون رنگ و مدل وسایلای تو اتاقو انتخاب میکردن و زن اگر از اونا

 

خوشش نمی اومد از خریدشون جلوگیری یا خودداری نمی کرد .

 

هیچ کدوم از برنامه های دراز مدت برای بزرگ کردن خونه و اسباب و وسایل و ماشین بهتر حرف نمیزدند .

 

 

زنه نه ترس هوو داشت نه دوست دختر و نه فکر میکرد شوهرش به خاطر این که مهریه شو نمیتونه بده تا حالا طلاقش

نداده .

 

وقتی یکیشون نبود بچه هاشون نمیدیدن مامان یا باباشون میره تو اتاق و درو میبنده و داره با کسی حرف میزنه یا کاری

 

میکنه که وقتی ازش میپرسن داری چیکار میکنی میگه برید یا به شما ربطی نداره .

 

زنه اگرچه گوشی مرده رو چک نمیکرد اما اگه یه وقتایی دستش میگرفت مرده گوشی رو ازش ‍پس نمیگرفت .

 

کامپیوترشون پسورد نداشت .

 

 

یکی بود یکی نبود یه زن و شوهر بودن ...

 

عجب زن و شوهری بودن !


 

 



نظرات شما عزیزان:

delsa73
ساعت22:31---19 بهمن 1392
خیلی قشنگ تموم شد

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پنج شنبه 2 مهر 1392برچسب:, :: 11:44 ::  نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 91
بازدید دیروز : 105
بازدید هفته : 283
بازدید ماه : 277
بازدید کل : 234545
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک